مفتی آشفته بازار سخن آمد بهوش

فرصتی دیگر نیابی خوبتر بنما تو گوش

صحبت دیرینه ی دلدار را با ما بگو***حالتی باید که باشی مستمع بانگ سروش

آن شبی کز لطف حق دلبر بپا شد بهر ما

جرعه ای داد از کرم بهر من و گفتا بنوش

نوش لعلش داد ما را همت و مردانگی***از قضا لطفی نمود و گفت حالا کن خروش

تا سحر بر دامنش افتادم و رازی بگفت

ترک می هرگز مکن جانا نصیحت را نیوش

در کنارش بی خبر از گردش گردون شدم***بی تکبر در مسیری رفتم و گفتا بکوش

شادم ای یاران از فتنه که برجانم فتاد

سالک آشفته گوی از عشق او آمد بهوش