امشب اي مه به غمت سخت گرفتار شدم

فارغ از بند هوا بي كس و بيمار شدم

شورعشقت به سر وباده ی نوشين دركف

دم به دم در پي ات افتاده دل آزارشدم

مهرتو برده دل و دين ز كفم تا شب وصل

چاره اي ساز كه من تشنه ي ديدار شدم

خنده ام نيست به لب تا نگري بر من زار

بطلب جان كه دگر وارد اين كار شدم

واعظ شهر مرا ديد و در اين راه نبود

بي خيال از همگان مست رخ يار شدم

فرقت اي يار به سر كن كه من اندر پي تو

تا سحر سخت جفا ديدم و هشيار شدم

سالك اين نامه به خون جگر آراست كنون

واقف از سر نهان وارد بازار شدم

اکبر چالیک#سالک