یکی بود یکی نبود ، پدر م آدم بود ، مادرم حوا بود ، مادری زیبا بود

 سیب سرخ از پدرم ، آدم ، خواست ،  پدرم عاشق بود 

 عاشقی لایق بود ، کاملا صادق بود

  او نمی خواست که یکدم دل معشوق خودش را شکند

  دل او هم لرزید ، شاید او میترسید و به ابلیس نگاهی انداخت ، در دلش غوغا بود

 چاره ی عاشق چیست ؟ حرف معشوق خریدن دارد ، خواهش یارشنیدن دارد

 سیب سرخ است دگر چاره کجاست ؟ کوچه باغی که مرا دورکند از در کاشانه کجاست؟

 صاحب وسوسه اقدام نمود و دلش رام نمود و بگفتا برو منهم  که در اینجا هستم

 او که در خلقت آدم  لحظه ای سجده نکرد ، باز هم وسوسه کرد و چنین زمزمه کرد

 سیب سرخ است که آن یار تو را ، شاد کند ، میوه اش عمر تو بسیار کند ،

 برو من باز کنارت هستم     دست در دست تو   من باز کنارت هستم

 دست بر میوه ی ممنوعه  زد و آدم وحوا خوردند  ، ناگهان عرش خدایی لرزید ، 

 و برون کرد  خدا ،آدم و حوا ز بهشت ، قصه ی تلخ هبوط ، شد سر آغاز سقوط

  غم دیرینه ، به دل  سخت نشست ، شد زمین جایگه رانده ی آن باغ  بهشت 

 این ندا از طرف حضرت حق  ، برسد باز بگوش

 آی آدم تو بیا باز هواخوات منم ، در شب وروز و مناجات به همرات منم

 پدرت گرچه که آن روضه ی رضوان به دو سیبی بفروخت

 تو خلف باش ونماینده ی من باش و مرا باز بخوان ، که منت یار شوم

  آسمان ما ل شماست ،جایگاه همگی  روضه ی رضوان خداست

 و بدانید که ابلیس به دنبال شماست

 چه غریبانه سخن روی زمین میگویم :............ یکی بود یکی نبود

  مادرم حوا بود ، سیب سرخ از پدرم ، آدم ، خواست

  پدرم عاشق بود و.... چه سخت است سخن گفتن از راز هبوط ........

  ولی ایکاش که ابلیس جفاکار نبود ، قصه ی رفتن از باغ بهشت از سر اجبار نبود

 

  اکبر چالیک بیستم دیماه نود ودو شمسی